آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

ناز نازی مامانی و بابایی

آیلین در سفره خونه

جمعه شب رفتیم سفرخونه، به خاطر ماه مبارک آخرین شبی بود که موسیقی زنده داشتن آیلین جون دختر خوبی بود و خوشش اومد     فداتش بشم اینجا شیرش رو خورد و خودش خوابش برد ولی نمیدونم چرا اخم کرد... بخورمت جیگر اینجا دیگه حوضلش سر رفته بود داشت موزیک آروم از گوگوش می زد . انگار آیلین جون خیلی خوشش نیومد و داشت بهونه می گرفت ...
10 تير 1393

آیلین جون و جام جهانی

من و آیلین جون مسابقه ایران و آرزانتین خونه بودیم و داشتیم با هم تماشا می کردیم. این چندتا عکس رو زمانی که آیلین جون داشت شیر می خورد مرتب سرش رو بر می گردند سمت تلویزیون و تیم ایران رو تشویق می کرد گرفتم.   ...
4 تير 1393

گلم در نمایشگاه گل

جمعه آخرین روز نمایشگاه گل و گیاه بود چون بعدازظهر من رفته مراسم  آش دوندونی یزدان جون ساعت 9 تقریبا ساعت پایانی نمایشگاه رسیدیم اونجا بابایی که عاشق گل و گیاه بود مجذوب گلها شده بود و سریع دست به خرید شد     چند تا از غرفه ها  گلدون گل به آیلین جون هدیه دادن ...
31 خرداد 1393

چندتا عکس

این چندتا عکس آیلین جون که عاشق چراغ و لوستر تو مغازه بابایی انداخته   پنجشنبه شبم با بابابزرگ و مامان بزرگو عمه ها و عمو و  رفته بودیم باغ عموعباس آیلین جون کل مسیر خواب بود اونجا که رسیدیم کمی بازی کرد تا بابایی اومد و دو سه تا عکس انداختیم       اینم کاهو هایی که باباجون زحمتش رو کشیده ...
31 خرداد 1393

بازم واکسن

روز یکشنبه صبح مرخصی ساعتی گرفتم با تا بابایی آیلین جونو ببرم درمانگاه واسه واکسن چهارماهگی از دیروز همش استرسش رو داشتم که دخترم تب نکنه. زمانی که من پیشش نیستم بیقراری نکنه البته با وجود مادر جون خیالم خیلی راحت بود. خدا مامانا رو محافظت کنه که خیلی زحمت میکشن هم زحمت ما رو هم بچه هامونو ساعت 7.30 قطره استامینیفن رو به آیلین جون دادم و براش توضیح دادم که می خامیم بریم واکسن بزنیم و بدون که برای سلامتی خودته کمی درد داره ولی برای سلامتیت لازمه قربونش بشم که قشنگ گوش می داد به حرفای مامانی   ساعت 8.30 رفتیم درمانگاه، درمانگاه خلوت بود مثله همیشه(خداییش شغل دارن کادر درمانگاه) بعد از اینکه قد و وزت دختری رو گ...
13 خرداد 1393

تولد چهارماهگی

دخترم یکشنبه 11 خرداد 4 ماهش تمئم شد و وارد ماه پنجم شد. خدا رو شکر رفلاکسش داره کم میشه و یواش یواش میشه غذای کمکی رو شروع کنم دخترم با کمک م یتونه بچرخه و یه کوچولو بشینه خداجون شکرت               اینجا هم رفته بود جشن میلاد حضرت ابوالفضل دخترم خیلی خانوم بود.داشت واسه خودش آواز می خوند ولی جون صدای بلندگوها زیاد بود مجبور بود جیغ بزنه تا صدای خودشو به گوش مامانیش برسونه قربون صدات بشم عزیزم ...
13 خرداد 1393